دیدار با جناب آقای بهزاد درخور (بخش اول)

 

 

 

جلسه گفت و گو با جناب آقای حاج بهزاد درخور (مالک و کارآفرین گرانقدر مجموعه مهیا پروتئین و هولدینگ درخور) و آقای پرویز درگی (معلم بازاریابی و موسس هلدینگ TMBA)

در این نوشتار تلاش کرده ام تا از بین نکات بسیار خوبی که ناشی از تجربیات فردی و مشترک جناب درخور است را برای یادگیری خودم و شما بنویسم و البته تلاش کرده ام که ثبت نکات دقیق بوده باشد، اما ممکن است در شنیدار دچار اشکال شده باشم و مواردی را متفاوت از آنچه بیان شده است یادداشت کرده باشم که ضمن ابراز تاسف بسیار خوشحال خواهم شد که در صورت برخورد شما با این موارد حتما به من اعلام نمایید تا اصلاح گردد.

تفاوت های فرهنگی، دغدغه ها، رویکردهای و نگرش های رهبران سازمان ها از بودن در کنار آن ها و زیستن با ایشان و دیدن رفتارهای آن ها تا حدودی درک می شود، در این گردهمایی جناب آقای درخور به تنهایی در جلسه حضور یافتند. بر خلاف گردهمایی دفعه قبل که مالک محترم مجموعه رونیکس همراه با تعدادی از مدیران خود و در کنار تیم اعزامی عکاسی از آن شرکت حضور یافتند و در طول برنامه چندین بار کلیپ های تبلیغاتی آن مجموعه به نمایش درآمد.

در ابتدا جناب درگی شروع به ایراد سخن نمودند، برخی نکاتی که من یادداشت کردم عبارت از موارد زیر است و البته مواردی را که برداشت های ذهنی من بوده و یا از دید من مهم بوده و مشتقیما از سوی عزیزان بیان نشده است را در داخل {} مطرح  می نمایم:

آقای درگی:

  • کتاب اسلام، دانش و مسائل بین المللی که مجموعه ای از سخنرانی های ماهاتیر محمد از انتشارات رسا خوانده شود در آنجا نکات زیادی در ارتباط با آنچه که در ابتدای راه توسعه و پیشرفت مالزی با آن روبرو بودند مطرح کرده اند و بسیار برای ما آموزنده است. (نگاه به کارآفرینان و …)
  • {جناب آقای درخور هم در حال افتتاح پروژه شهر پروتئین خود هستند و در آینده نیز فازهای توسعه ای آن را راه اندازی می کنند. این پروژه من را به یاد پروژه میهن در ایجاد شهر لبنیات انداخت و به نظرم می رسد که ممکن است میان این ایده های مشترک و وجود آقای درگی به عنوان مشاور هر دو مجموعه ارتباط وجود داشته باشد و این به نوعی بیانگر نگاه ایشان به زنجیره تامین است}
  • اولین ارتباط با مجموعه مهیا پروتئین: سال (ظاهرا ۸۵) به دفتر ما آمدند و نیاز خود را اینگونه بیان کردند که در حال حاضر من دو مشتری مهم دارم، شهروند و رفاه. فروش من بسیار پر ریسک است و در مثال اینگونه است که اگر نماینده من با خانم دکتر آن فروشگاه خوب صحبت نکند ارتباط ما به هم می ریزد و به بهانه ای ممکن است تایید ادامه همکاری را لغو کرده و من نیز با توجه به تاریخ انقضاء کوتاه کالاهایم امکان نگهداری آن ها را نداشته و اگر گوشت های بسته بندی شده و یا در سطح عرضه را به فروش نرسانم تمام سرمایه ام خراب می شود.
  • اما امروز این مجموعه ۵۰۰۰ مشتری دارد.

آقای درخور:

  • در سال ۶۸ در حالی که دانش آموز بودم، با شاگردی پدرم کار را شروع کردم و دوست داشتم تجربه کار داشته باشم، محل کار پدرم در میدان فرهنگسرای بهمن در کنار کشتارگاهی که ساخت آلمانی ها بوده و از نظر تکنولوژی هم به روز بود واقع گردیده بود. (الان بیش از ۳۰ سال از تخریب آن می گذرد و پس از آن کشتارگاه با آن عظمت جایگزین ساخته نشد)
  • بعد از مدرسه سوار تاکسی می شدم و می رفتم پیش پدرم که ۱۰ -۱۵ کارگر همراهش بودند و کار آلایش دامی را انجام می دادیم و به صورت کارمزدی کله گوسفند را زیر نظر یکی از پرسنل قدیمی او پاک می کردم و اصطلاحا کدو کردن کله با من بود
  • بعدها کارگاه همراه با شرکا توسعه پیدا کرد و در صالح آباد با ۲۰۰ کارمند ادامه حیات داد.
  • سال ۷۲ به واسطه شهروند ورفاه بسته بندی گوشت در این صنعت معنا پیدا کرد. یک سال و نیم کار تحقیقات انجام دادم و به روش خودم موضوع را بررسی کردم و در شرکت دولتی زیاران، خ ملاصدرا می رفتم و کار بسته بندی آنها را می دیدم. همچنین زمان هایی دا نیز به فروشگاه ها مراجعه کرده و سطح فروش را بررسی می کردم. برای کسب اطلاعات وضعیت دام ها باید به شهرستان ها رفته و از منظر تامین دام موضوع را ارزیابی می داشتم تا در نهایت دیدم که با لطف خدا و حمایت پدرم می توانم کار را شروع کنم.
  • سال ۷۵ کار را در کارگاهی در اسلام شهر با ۵۰۰ متر زمین استارت زدم و سال ۷۶ همزمان با انجام مقدمات اولیه مثل گرفتن پروانه ها و … محصول به بازار آمد.
  • برای اولین بار که به کشتارگاه برای تامین دام رفتم پیرمردی به من در پاسخ اینکه به من گوشت می فروشی؟ گفت مگر گوشت فروشی بچه بازیه!!! اما وقتی خودم را معرفی کردم و او پدربزرگم را شناخت گفت هرچقدر می خواهی ببر و پشتوانه اعتبار پدر و خانواده ام باعث شد تا انرژی بگیرم.
  • در ابتدا کار من با خرید ۵ روزانه گوسفند و نیم شقه گوساله آغاز شد، نیسان یخچال دار اجاره و سپس اجاره به شرط تملیک کردیم و …
  • سجده شکر به جا می اورم و می گویم که ای خدا به لطف تو همه این کارها انجام شده است
  • ۲ سال اول که شاید در روز ۴ ساعت بیشتر نمی خوابیدم، خیلی سخت گذشت چرا که کار با کارمند و فروش و … را نمی دانستم اما …
  • چون کار برای من عین بچه ام بود نمی گذاشتم اب تو دلش تکان بخوره اگر مریض می شد و معلول می شد بچه ام بود و او را رها نمی کردم
  • مدت ها این برنامه من بود، صبح با دوستم می رفتم کرمانشاه و کردستان و … تعداد دام مورد نیازمان را می خریدیم و برمی گشتیم. ظهر کارگاه بودیم و تا ۱۲ شب کار می کردیم و حتی در مواردی شده بود که وقتی راننده مان نمی آمد، مجبور می شدم تا خودم شخصا بار را تحویل شهروند بدهم.
  • یکی از رقبای دولتی به من انگیزه خیلی خوبی داد، و این مربوطه میشه به یک روزی که ازشون خواستم تا مجموعه ما را بازدید کنند که بتوانم کار کارمزدی از آن ها دریافت کنیم (این کار را برای اینکه بتوانم گردش نقدینگی مورد نیازمان را جورکنم انتخاب کردم). او در آخر بازدید به من گفت که این مجموعه شما در برابر نیاز ما مثل مگس در دماغ فیل هست و درخواست ما را رد کرد.
  • این برای من انگیزه شد و خواستم که کار را توسعه دهم و برای این کار باید کار جدیدی ارائه می کردم. این کار را با تمیزکردن گوشت که تا آن زمان اصلا سابقه نداشت آغاز کردیم و البته خیلی هم استقبال شد و پس از یکسال مجبور به جابجایی کارگاه به شهرری با ۴۰۰۰ مترزمین و ۲۰۰۰ متر سوله شدیم.
  • روند مدیریتی من به صورت پدر سالاری بود و کوچکترین حرکتی باید با من چک می شد و این من را اذیت می کرد و حجم کار زیاد شده بود و البته حجم کارها و توسعه کارها هم بود که این موضوع و کم بودن تعداد مشتریان موجب احساس نیاز به آقای درگی شد. ارتباط من با ایشان را یکی از پرسنل من که امروز دیگر در مجموعه ما نیستند ایجاد کرد. روزی من به وی گفتم شما که دانشگاه می روی کسی را برای کمک به کار ما نمی شناسی؟ که ایشان آقای درگی را معرفی کرد و به شرکت ایشان رفتیم.
  • ایشان پایان جلسه اول برای درخواست مشاوره به ما جواب مثبت نداد و آن را منوط به یک شرط کردند و آن اینکه سه روز شما و هیات مدیره بیاین از کارگاه بیرون و با من باشید و موبایل ها را تحویل دهید و کارگاه را به خدا و کارمندان بسپارید و پس از آن من پاسخم را می دهم.
  • علی رغم اینکه من به شدت از کلاس و درس بدم می آمد اما با ۳ روز و هر روز ۱۲ ساعت سر کلاس بودن خاطره خوشی برایم شکل گرفت.
  • خاطرات اون موقع را که مک دونالد روسیه را تسخیر کرد و سیب زمینی را کاشت و … هنوز در ذهن دارم و همان ها سبب شد تا ذهن من شکوفا شود و تغییر ذهنیت پیدا کنم و از آن پس قرار شد کارها سازماندهی شود.
  • در راه بازگشت هم سوالات بسیار فنی و جامعی کردند و از ما شناخت اولیه ای پیدا کردند.
  • مجموعه من صدقه سر حضرت فاطمه زهرا علیهاسلام و متعلق به ایشان است.
  • {من تلاش دارم تا در آینده در مورد جایگاه اعتقادات دینی در کسب و کارها صحبت کنم و به آن در ابعاد مختلف بپردازم و شما هم اگر نکته ای داشتید برای من ارسال کنید}